روایت تسنیم از سختی‌ها و رنج‌های یک همسر شهید؛ زنی که هم پدر بود و هم مادر

همسر شهید یارمحمد کشاورز می‌گوید: با شیمیایی شدن همسرم در عملیات کربلای چهار، سختی‌ها و رنج‌هایم بیشتر شد، من زنی ۱۷ ساله بودم با کوهی از مشکلات، در شرایطی که فقر هم بیداد می‌کرد باید برای کودکانم هم مادری می‌کردم و هم پدری و برای همسرم پرستاری.
روایت تسنیم از سختی‌ها و رنج‌های یک همسر شهید؛ زنی که هم پدر بود و هم مادر
1397/12/08 - 11:24
تاریخ و ساعت خبر:
12666
کد خبر:
به گزارش خبرگزاری زنان ایران - همزمان با روز مادر به سراغ زنی رفتیم که در تمام سال‌های جنگ و پس از آن کوهی از سختی‌ها را به دوش کشید بدون اینکه اخمی به ابرو بیاورد و یا گلایه‌ای کند. زنی از تبار همان زینب‌هایی که اسوه صبر و مقاومت نام گرفتند تا یاد حسین‌ها تا ابد در خاطره‌ها باقی بماند.
مریم گشتاسبی همسر شهید یارمحمد کشاورز وقتی تنها 13 سال داشت به عقد مردی درآمد که جبهه خانه دومش شده بود مردی که جسمش را برای آسایش مردم کشورش فدا کرد تا همسرش در سن 17 سالگی وقتی به قول خودش هم‌سن و سال‌هایش دغدغه‌های دیگری داشتند بار یک زندگی را به دوش بکشد و سهم خود را از دفاعی که تا همیشه نام مقدسش در ذهن‌ها متبلور است، بپردازد.
آنچه در ادامه می‌خوانید روایت دلهره، اضطراب، صبر و ایستادگی زنی است که برای فرزندانش هم مادر بود و هم پدر؛ زنی که استقامتش کوه را به زانو درآورد.
تسنیم:از نحوه آشنایی‌تان با شهید «یارمحمد کشاورز» بگویید؟
آشنایی من با «یارمحمد» به سال‌های نخست جنگ برمی‌گردد. وقتی من تنها 13 سال سن داشتم و در کلاس اول راهنمایی درس می‌خواندم، وصلت ما از طریق خانواده‌ها صورت گرفت. سال 1361 و در بحبوحه جنگ عراق علیه ایرن عقد و بعد از یک سال ازدواج کردیم. بعد از ازدواج همراه با او به جبهه‌های جنوب رفتم و در هتل «قیام» اهواز که طبقه یک و سه آن محل اقامت خانواده‌های رزمندگان بود، مستقر شدم. همسران ما در جبهه حضور داشتند و ما زنان هم پشت جبهه فعالیت‌هایی مانند بسته‌بندی مواد غذایی و بسته‌بندی پیشانی‌بندهای رزمندگان را انجام می‌دادیم و در عین حال، از انجام فعالیت‌های فرهنگی مانند برگزاری دعای کمیل، زیارت عاشورا، دعای توسل و دعای ندبه در روزهای مختلف سال هم غافل نبودیم.
تسنیم: همسرتان در کدام عملیات شیمایی شد؟
یارمحمد قبل از عملیات کربلای 4 چند روزی به مرخصی آمد. یک روز که با دوستانش به کوهنوردی رفته بود تقریبا نزدیک ظهر یک نفر به اسم آقای باقری که در مخابرات چرام کار می‌کرد درب منزل ما آمد، سراغ یارمحمد را گرفت و گفت: از سپاه گچساران تماس گرفته‌اند و کار فوری با او دارند. یکی را دنبال یارمحمد فرستادم. سریع برگشت، وسایلش را جمع کرد و صبح زود راهی گچساران شد.
در کمال تعجب عصر همان روز برگشت. برای من، پسرم مصطفی و دخترم زهرا لباس گرم آورده بود. مصطفی تقریبا دو ساله و زهرا هفت ماهه بود. از او پرسیدم: چیکارت داشتن؟ جریان چی بود؟ گفت: حاج رمضان پیروز گفته که بهت نیاز داریم و از من خواسته به جبهه بروم. گفتم پس برای چه نرفتی و برگشتی!؟ گفت: «هوا سرد بود، می‌دانستم که شما هم لباس گرم ندارید و نمی‌شد پیش‌بینی کرد که اگر به جبهه بروم کی برگردم.»
راز بوسه‌های مصطفی
آن شب کنارمان ماند. مصطفی بر روی سینه پدرش نشسته بود و چشم‌هایش را غرق بوسه می‌کرد. از این حرکت مصطفی تعجب کردم. اولین باری نبود که یارمحمد می‌خواست به جبهه برود و اینکه مصطفی دفعات قبل از این کارها انجام نمی‌داد و این بار اینطور چشمان پدر را بوسه باران کرد برایم عجیب بود. حرکات مصطفی مدتی ذهنم را درگیر خود کرد و بعد با خود گفتم: بالاخره بچه وابسته به پدر یا مادر است و ممکن است به آنها ابراز علاقه کند. بعدها زمانی که یارمحمد شیمایی و از ناحیه دو چشم نابینا شد فهمیدم که رمز و راز آن بوسه باران چه بود. ما بزرگ‌ترها به خاطر گناهانی که انجام داده‌ایم پرده‌های بصیرت روی چشمان‌مان را می‌بندد اما این پرده‌ها بر روی چشمان کودکان نیست چون ذات و روح آنها پاک است و از این رو آنها ممکن است پی به مسائلی ببرند که ما از درک آنها عاجر هستیم.
تسنیم:شهید کشاورز بعد از شیمایی شدن چه وضعیتی داشت؟
یارمحمد به سختی نفس می‌کشید، به طور مداوم زیر کپسول اکسیژن بود. یک لحظه هم نمی‌توانست از اکسیژن جدا باشد حتی موقعی که می‌خواست نماز بخواند. محیط خانه را به همه جا ترجیح می‌داد، مگر در شرایطی که حالش خیلی وخیم می‌شد و برای نگهداری‌اش در خانه با مشکل مواجه می‌شدیم. مواقعی که بستری می‌شد عجله می‌کرد که زودتر به خانه برگردد. نه درمان خاصی وجود دارد، نه می‌توانی درست نفس بکشی، نه می توانی جایی بروی نه می‌توانی در یک جمع بنشینی و ... قبلا هر زمان که عملیات می‌شد، می‌گفتم کاش هر اتفاقی که می‌خواهد بیفتد فقط اسیر نشود چون در مورد اذیت کردن اسرا که صحبت می‌کردند آنقدر ناراحت می‌شدم که هر چیزی را برای یارمحمد می‌خواستم جز اسارت. اما وقتی درد و رنج‌هایش را به خاطر شیمایی شدن دیدم با خودم گفتم: همان اسیر می‌شد بهتر بود.
تسنیم: از سختی‌های زندگی با یک جانباز شیمایی بگویید؟
با شیمیایی شدن یارمحمد، سختی‌ها و رنج‌هایم بیشتر شد. من زنی 17 ساله بودم با کوهی از مشکلات. در شرایطی که فقر هم بیداد می‌کرد باید برای کودکانم هم مادری می‌کردم و هم پدری و برای همسرم پرستاری... ما حتی خانه هم نداشتیم و در خانه پدرشوهرم زندگی می‌کردیم.
یک پرنده برای انجام یک پرواز موفق باید دو بال سالم داشته باشد و قطعا پرواز با یک بال برایش بسیار سخت و دشوار است. در زندگی هم اگر یک زن به تنهایی بخواهد نقش‌آفرینی کند، یعنی هم پدر خانواده و هم مادر خانواده باشد مشابه همان سختی‌هایی است که یک پرنده برای پرواز با یک بال با آنها مواجه می‌شود. بردن بچه‌ها نزد پزشک، خرید مایحتاج خانه و خلاصه هر آنچه که یک زن درون خانه و یک مرد بیرون خانه باید انجام می‌داد همه را بر دوش داشتم.
در آن دورانی که دختران هم سن و سالم صبح با صدای مادرشان بیدار می‌شدند که برایشان صبحانه آماده کرده بود، من باید از دو بچه و یک مجروح جنگی نگهداری می‌کردم. آن هم در شرایطی که ما، در یک اتاق زندگی می‌کردیم اتاقی که هم آشپزخانه بود، هم پذیرایی، هم حمام بود و هم اتاق خواب... من در همان اتاق آب گرم کرده و همسرم را حمام می‌کردم. ظرف‌ها و لباس‌ها را هم باید بیرون برده و در کنار رودخانه می‌شستم. همه اینها کارهایی بود که یک زن 17 ساله باید به تنهایی انجام می‌داد.
تسنیم: از ازدواج با یک رزمنده پشیمان نبودید؟
الان که به گذشته فکر می‌کنم با خود می‌گویم چگونه توانستم در آن سن و سال کم آن همه سختی را تحمل کنم اما با وجود این، درد و رنج و سختی‌هایش را هم یادم نیست چون هر بار به حضرت زینب(س) توسل می‌جویم که وقتی همه عزیزانش را در کربلا از دست داد آن هم با آن وضعیتی که در صحرای کربلا وجود داشت وقتی از او می‌پرسیدند در کربلا چه دیدی؟ می‌فرمود: من جز زیبایی هیچ چیزی ندیدم.
بر این باورم که پرستاری از یک جانباز که در دفاع از خاک و ناموس کشور دچار عارضه شیمایی شده افتخاری بزرگ است که نصیب هر کسی نمی‌شود و پرستاری را شغل مقدسی می‌دانم که اگر انسان بخواهد به عنوان یک منبع درآمد به آن نگاه کند باید رهایش کند. به شغل پرستاری باید به عنوان یک احساس مسئولیت که مرهمی بر درد یک بیمار باشد، نگاه کرد و تنها در صورتی که چنین نگاهی وجود داشته باشد ارزشمند است.
تسنیم: آیا مشکلات در انجام وظیفه مادری شما خللی ایجاد کرد؟
با وجود همه مشکلات، هرگز از تحصیلات و تربیت فرزندانم غافل نشدم و در عین حال خودم هم ادامه تحصیل دادم. با خود فکر کردم که اگر من بخواهم رسالت زینبی‌ام را در جامعه انجام دهم باید خود را به سلاح آگاهی، علم و معرفت مسلح نمایم. باید یک سری چیزها را بشناسم و همانطور که شهید مطهری می‌گوید بالاترین شناخت این است که انسان خودش را بشناسد. بنابراین اول از خودم شروع کردم و گفتم باید خود را بشناسم که اگر فردا خواستم به مکانی، جلسه‌ای یا جایی بروم و برای 10 نفر توضیح دهم که به عنوان مثال دفاع مقدس چه بود؟ توانایی صحبت کردن را داشته باشم.
بیشتر مواقع که برای سخنرانی به مدارس می‌روم نه فقط به عنوان همسر یک شهید، به عنوان کسی که زجرکشیده انقلاب است، سختی‌های زیادی متحمل شده و ناظر درد و رنج جانبازان بوده، صحبت می‌کنم. معتقدم جامعه امروز نیازمند افرادی است که توان صحبت کردن درست را داشته باشند و بتوانند خواسته‌های فرهنگ ایثار و شهادت را به نسل‌های بعد انتقال دهند. اگر سوادی نباشد، نمی‌توان آنگونه که شایسته است، مخاطب را توجیه کرد. باید کسی باشد که در عمق این فاجعه‌ها قرار داشته و بتواند آنها را به طرز صحیح برای نسل جدید تحلیل و تفسیر کند.
تسنیم: موفقیت تحصیلی شما با وجود مشکلاتی که در زندگی داشتید چطور رقم خورد؟
سال 78 در کنکور سراسری شرکت کردم و حائز رتبه 514 کنکور شدم. موفقیتی که هرگز فراموشش نمی‌کنم. مجاز به انتخاب همه رشته‌های پزشکی بودم اما خوب که فکرش را کردم، دیدم که اگر بخواهم پزشکی بخوانم باید به استان دیگری بروم و شرایط زندگی این اجازه را به من نمی‌داد، بنابراین انتخاب رشته نکردم. چون آن موقع دیگر چهار فرزند داشتم و مشکلات بیماری همسرم هم بود و هیچ چیزی نمی‌توانست برایم مهم‌تر از همسر و فرزندانم باشد.
مدت کمی از ماجرای کنکورم می‌گذشت. برای خرید وسایل موردنیاز خانه به بازار رفته بودم. از دور چشمم به یک آگهی استخدامی افتاد که پشت ویترین یک مغازه چسانده شده بود. آن مغازه بیشتر مواقع آگهی‌هایی از این قبیل را می‌فروخت. نزدیک‌تر که شدم، دیدم آگهی مربوط به سازمان زندان‌ها است. در شهر گچساران هم یک نیروی مرد یا زن نیاز داشتند. آگهی را گرفتم و به خانه بردم. فرم درخواست را پر و همراه با مدارک موردنیاز ارسال کردم. بعضی‌ها بدجور ناامیدم می‌کردند و می‌گفتند فقط یک نیرو نیاز دارند، از کجا معلوم که آن یک نفر تو باشی. گفتم به هر حال من تلاشم را انجام می‌دهم.
دی‌ماه سال 78 بود. برای شرکت در آزمون به همراه برادرم عازم اصفهان شدیم. دینی اول دبیرستان بچه همسایه را گرفتم و در مسیر مطالعه کردم. محل برگزاری آزمون مملو از جمعیت بود. از استان ما هم تعداد زیادی برای شرکت در آزمون آمده بودند. استرس عجیبی گرفتم. از 120 سؤالی که در امتحان آمده بود 98 سؤال را جواب دادم و برای پاسخ به بقیه سؤالات وقت کم آوردم.
بعد از حدود یک ماه از تهران با ما تماس گرفتند و گفتند حد نصاب نمره علمی را کسب کرده‌ای، اگر می‌خواهی سهمیه ایثارگری را برایت لحاظ کنیم مستنداتت را برایمان فکس کن. صبح روز بعد شوهر و برادرم به یاسوج رفته و مدارک را فکس کردند. بعد از حدود دو هفته نتایج را اعلام کردند. اولویت اول قبول شده بودم. در مرحله دوم ما را برای گزینش به زندان عادل‌آباد شیراز فرستادند که این مرحله را هم با موفقیت پشت سر گذاشتم. بعد از آن برای مصاحبه به دادسرای نظام یاسوج رفتم که پس از قبول شدن در مرحله مصاحبه، از مردادماه سال 79 در زندان گچساران مشغول به کار شدم.
اگرچه با مدرک دیپلم شروع به کار کردم. اما هیچ چیز مرا از ادامه تحصیل باز نمی‌داشت. مجددا در سال 80 در آزمون کنکور شرکت و در رشته فقه و مبانی حقوق در دانشگاه آزاد اسلامی واحد گچساران شروع به تحصیل کرده و در سال 83 فارغ‌التحصیل شدم. سال 86 سال سختی برای من و فرزندانم بود، سالی بود که برای همیشه یار و یاورمان را از دست دادیم و یارمحمد به همرزمان شهیدش پیوست. سال 87 سیاست جدید سازمان زندان‌ها این شد که زندان زنان باید به مراکز استان‌ها انتقال پیدا کند. من هم به یاسوج انتقال داده شدم. 24 ساعت کار و 48 ساعت استراحت می‌کردم که بعد از مدت کوتاهی، همان 48 ساعت استراحت را هم در حوزه هنری به عنوان مسئول دفتر مقاومت و ادبیات پایداری شروع به فعالیت کردم.
بیش از یک سال از سکونتم در شهر یاسوج می‌گذشت که استاندرای کهگیلویه و بویراحمد از من دعوت به کار کرد. دو سال مدیرکل امور بانوان استانداری کهگیلویه و بویراحمد بودم. همان موقع ارشد هم امتحان دادم و قبول شدم و در حال حاضر دارای مدرک کارشناسی ارشد فقه و مبانی حقوق هستم.
تسنیم: از روزهای پایانی زندگی با همسرتان‌ بگویید؟
وضعیت جسمی یارمحمد روز به روز تحلیل می‌رفت. بینایی‌اش را از دست داده بود. بدون کپسول اکسیژن لحظه‌ای نمی‌توانست به حیات ادامه دهد. مدتی بود در کنار اینکه بدنش به تحلیل می‌رفت گاز خونش هم مرتب بالا بود، گاز خون که بالا می‌رفت هوشیاری‌اش را از دست می‌داد و همه بدنش ورم می‌کرد. وقتی او را به حمام می‌بردم پوست بدنش با دست جدا می‌شد. مانده بودم حمامش کنم یا نه. کسانی که از طریق گاز خردل شیمیایی می‌شوند به علت نفس‌تنگی عرق زیادی می‌کنند. اگر حمامش نمی‌کردم گاز خردل بوی بدی در بدن ایجاد می‌کرد. حمامش هم که می‌کردم پوست صورت و بدنش جدا می‌شد. شرایط سختی را می‌گذراندم.
مویرگ‌های دماغش از بین رفته بود و خودبخود خونریزی می‌کرد. گاهی که آرام نشسته بود و من به کارهای خانه مشغول می‌شدم، وقتی می‌آمدم، می‌دیدم پیراهنش را کاملا خون فرا گرفته است. دکتر غضنفری که از آشنایان‌مان بود مرتب برای ویزیت یارمحمد به خانه می‌آمد. یک روز که حال یارمحمد خیلی وخیم شده بود، برادرم رفت و دکتر را آورد. اما انگار این بار کاری از دست دکتر غضنفری هم برنمی‌آمد. دکتر به ما گفت: دیگر نمی توان برایش کاری کرد هماهنگی کنید که اعزام شود، بافت ریه‌اش کاملا از بین رفته و شاید بتواند پیوند ریه بزند. او را به شیراز بردیم. حدود یک ماه در بیمارستان ام.آر.آی شیراز بستری بود. پسر بزرگم کنارش بود. در این مدت چندین بار هم به او سر زدم. وقتی او را بعد از یک ماه به خانه آوردند بسیار لاغر و نحیف و مانند یک پسر بچه هفت یا هشت ساله شده بود. موقعی که دیدمش جا خوردم. تصور می‌کردم چون بستری شده حتما حالش بهتر شده است.
بعد از چند روز دوباره حالش بد شد، به بیمارستان صنعت نفت گچساران انتقالش دادیم. دیگر هوشیاری نداشت. او را به بخش مراقبت‌های ویژه بردند. تشخیص پزشکان این بود که تا فردا ساعت هشت بیشتر دوام نمی‌آورد. این موضوع را به همه گفته بودند تنها کسی که اطلاع نداشت من و بچه‌هایم بودیم. دوستان، همرزمان، مسئولان و آشنایان به عیادتش آمده بودند، هر کسی گوشه‌ای از بیمارستان نشسته بود و گریه می‌کرد.
پنجشنبه‌شب بود. لباس‌هایش را عوض کردم و به خانه بردم که بشویم که ناگهان پسر بزرگم با من تماس گرفت و گفت: زود بیا، بابا کارت داره... تعجب کردم که چطور با من کار دارد. چون زبانش قفل شده بود و تکلم نداشت. سریع به بیمارستان برگشتم. کنار تختش ایستادم، گفتم چی شده؟ در عین ناباوری زبانش باز شد و گفت: هیچی، خواستم ببینم حالت چطوره؟ اشک در چشمانم حلقه زد، دلم برای صدایش تنگ شده بود. با وجود اینکه چشمانش نمی‌دید اما آنها به این سمت و آن سمت حرکت می‌داد. برایش سوپ درست کرده بودم. هر چه برادرانش تلاش کردند سوپ را به او بدهند، نمی‌خورد. به من گفتند از دست ما که نمی‌خورد لااقل تو بده، شاید خورد. وقتی یارمحمد سوپ را از دست من خورد، همه ذوق‌زده و خوشحال شدند.
آن شب را تا صبح در بیمارستان ماندیم. شب سختی بود. زمان به کندی می‌گذشت. گاه پشت پنجره اتاق نگاهش می‌کردم. گاه بر روی سکوی سیمانی بیمارستان لحظه‌ای دراز می‌کشیدم و بعد بلند می‌شدم، دعای کمیل می‌خواندم و أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ می‌گفتم. در همان حین احساس کردم بوی عطر خوش‌بویی فضا را پر کرده. با خود گفتم من که روز اینجا بودم گُلی چیزی وجود نداشت، کسی هم که این موقع شب تردد نمی‌کند که بگویم این عطر متعلق به اوست. با این وجود اطلاع هم نداشتم که پزشکان پیش‌بینی کرده‌اند که یارمحمد تنها تا فردا زنده است. با وجود اینکه حتی دوربین صدا و سیما را در بیمارستان مستقر کرده بودند باز هم به ذهنم خطور نمی‌کرد که حتما قرار است اتفاقی بیفتد که همه چیز را آماده کرده‌اند. بعد از اینکه شهید شد راز و رمز آن عطر خوشبو را فهمیدم. حتما آن شب همرزمان شهیدش برای ملاقات آمده بودند. اما هنوز برایم سؤال است که در آن لحظاتی که چشمانش را به چپ و راست می‌چرخاند چه می‌دید که اینطور نگاه می‌کرد.
آن شب طولانی و طاقت‌فرسا به پایان رسید. از صبح روز بعد که کنار بالینش بودم، با دندان‌های قفل شده در یک لحظه که زبان باز می‌کرد، می‌پرسید اذان ساعت چنده؟ اذان را نگفت؟ خلط و خون ریه‌اش را پر کرده بود. دخترم که دانشجوی دندانپزشکی بود، هماهنگ کرده بود که یک تیم پزشکی از تهران به شیراز بیایند تا ما هم پدرش را از گچساران به شیراز انتقال دهیم که برای نجات جانش ریه را تخلیه کنند یا چاره‌ی دیگری بیندیشند. هماهنگی‌های لازم را انجام دادیم تا به وسیله هلیکوپتر شرکت نفت گچساران به شیراز اعزام شود. ظهر روز جمعه بود. او را بر روی برانکارد قرار داده و در هلیکوپتر گذاشتند. برادرهایم که هر دو پرستار بودند با او سوار هلیکوپتر شدند، یکی بالای سرش و دیگری پایین پاهایش ایستادند. ما هم همه وسایل‌مان آماده بود که پشت سرش راه بیفتیم و برویم. تصور می‌کردم که حتما تیم پزشکی که از تهران می‌آید تیم خوبی است و ترشحات ریه را تخلیه می‌کنند تا کمی ریه‌هایش باز شده و تنفسش بهتر شود. موقعی که او را بر روی برانکارد گذاشتند تا به داخل هلیکوپتر ببرند، یک لحظه دوباره زبان باز کرد و گفت: اگر ببرنم، سالم بر نمی‌گردم کارم تمام است.
ظهر بود. جمعیت زیادی در بیمارستان جمع شده بودند. بالگرد از جایش بلند شد. ما هنوز سوار ماشین نشده بودیم که بالگرد مسافت کوتاهی را طی کرد و برگشت، با دیدن چراغ قرمز بالگرد فهمیدم که همه چیز تمام شده است. صدای اذن مؤذن‌زاده فضای بیمارستان را پر کرده بود. زانوانم سست شد و همان جا نشستم. هلیکوپتر که فرود آمد در را که باز کردند برادرانم در حالی که با دو دست بر سر و صورت خود می‌زدند پیاده شدند. او را به اتاق احیاء بردند اما تمام کرده بود. درست در لحظه اذان تمام کرد. حالا فهمیدم چرا هر لحظه زمان اذان را می‌پرسد. می‌دانست که موقع اذان باید برود. همان اذانی که با صدای مؤذن‌زاده(مؤذن موردعلاقه‌اش) پخش شد.
تسنیم: بعد از شهید چگونه گذشت؟
بعد از شهادت یارمحمد بسیار سخت گذشت. هرچند فرزندانم بزرگ شده بودند اما باز هم نبود پدر در خانه سخت بود. اگرچه دیگر در میان ما نبود، اما همواره به یادش بودیم و گاه حضورش را در کنارمان احساس می‌کردیم. شبی قرار بود برای دخترم خاستگار بیاید. به یک باره فضای خانه از بوی گلاب عجیبی پر شد. قلبم به من می‌گفت که یارمحمد امشب در جمع ما حضور دارد اما بعد به شک افتادم که شاید بو متعلق به ادکلن برادرم باشد. به برادرم گفتم: چه بوی عطر خوبی داری. گفت: من شیفت کار بودم اصلا عطری به خودم نزدم. حدسم درست بود. این بوی عطر متعلق به شهید بود. یارمحمد در مراسم خاستگاری دخترش حاضر شده بود چون می‌خواست دخترش تنها و بی‌پشتوانه نباشد و نگوید من بابا ندارم.
گفت‌وگو از مرضیه جوشن
منبع: تسنیم
انتهای پیام/ش

بازگشت به ابتدای صفحه بازگشت به ابتدای صفحه
برچسب ها:
همسر شهید، یارمحمدکشاورز، زنان شهید،
ارسال نظر
مخاطبان گرامی، برای انتشار نظرتان لطفا نکات زیر را رعایت فرمایید:
1- نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
2- نظرات حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های اسلامی منتشر نمی‌شود.
3- نظرات بعد از بررسی و کنترل عدم مغایرت با موارد ذکر شده تایید و منتشر خواهد شد.
نام:
ایمیل:
* نظر:
فرهنگی
V
آرشیو